طوفان واژه ها (سید حمیدرضا برقعی)
با اشکهاش، دفتر خود را نمور کرد
ذهنش ز روضههای مجسم عبور کرد
در خود، تمام مرثیهها را مرور کرد
شاعر، بساط سینهزدن را که جور کرد
*
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیتهاش مجلس ماتم به پا شده است
*****
در اوج روضه، خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار، دم گرفت
وقتش رسیده بود، به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
*
«باز این چه شورش است که در جان واژههاست
شاعر، شکست خوردهی طوفان واژههاست»
*****
میرفت سمت روضهی یک شاه کمسپاه
آیینهای ز فرط عطش میکشید آه
انبوه ابر نیزه و شمشیر بود و ماه
شاعر، رسیده بود به گودال قتلگاه
*
فریاد زد که چشم مرا پر ستاره کن!
«مادر! بیا به حال حسینت نظاره کن»
*****
بیاختیار شد، قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب، قافیه را «کربلا» گذاشت
یک بیت بعد، واژهی «لبتشنه» را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
*
حس کرد پابهپاش جهان گریه میکند
دارد «غروب فرشچیان» گریه میکند
*****
با این زبان چگونه بگویم چهها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بیریا کشید
بر پیکرش به جای کفن، بوریا کشید
*
در خون کشید قافیهها را حروف را
از بس که گریه کرد، تمام «لهوف» را
*****
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه، روی نیزه ساخت
«خورشید سر بریده، غروبی نمیشناخت
*
بر اوج نیزه، گرم طلوعی دوباره بود»
او کهکشان روشن هفده ستاره بود
*****
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن
پیشانیاش پر از عرق سرد و بعد از آن
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن
*
در خلسهای عمیق، خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس
- ۹۲/۰۶/۱۲