مادرانه
[این متن رو 87/10/2 نوشتم. امشب شب وفات حضرت مادرم است. شاید برای شما هم ارزش خوندن داشته باشه. برای من که یک دنیا خاطره است ...]
[برای شادی روحش صلوات و فاتحه ای تقدیم میکنم]
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام!
ز حد گذشت جدایی میانِ ما ای دوست ... !
(1)
پس از درگذشت مادرم، تا مدّتها هیچ احساسی نسبت به پیرامونم نداشتم! همه چیز ناامیدکننده بود و سنگین!
آنقدر که شانههای من تحمّلش را نداشت. تحمّل نوشتن حتی یک پست جدید!
...
اما حالا احساس میکنم دعای خیر مادرم همیشه همراه من است، و به قول شهریار:
«هر کنجِ خانه، صحنهای از داستانِ اوست»!
این مدت باورم شد که اگر دعای خیر مادر نباشد، زندگی واقعًا چیزی کم دارد، اصلًا زندگی نیست!
خوش به حال آنهایی که دعای خیر بیشتری از مادرشان چراغ راهشان است!
(2)
به این نتیجه رسیدهام که اگر «وبلاگ» نباشد، زندگی چیزی کم دارد!!!
[به زودی مطالبم رو در یک بلاگ هم به حضورتون عرضه میکنم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید!]
- ۹۲/۰۶/۱۳